یکتا جونم یکتا جونم ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
تینا جونم تینا جونم ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

عشق های مامان یکتا و تینا

سنوگرافی

  سلام بر جوجوهای مامانی یکتا گلم و نی نی عزیزم که هنوز اسمش تائید نشده که به حتمال زیاد کیانا جانم دیروز عصر رفتم دکتر برای سنوگرافی الهی مامان قربون اون تکون هایت بشم چه ناز خوابیده بودی و دست و پا تکون می دادی دلم می خواست زودتر بیایی و در اغوشت بگیریم . خانم دکتر گفت وزنش 1100 می باشد یعنی یک کیلو  100 گرم الهی قربونت برم مثل گنجشک می مونی امروز قراره برم برای تو النگو ناز بخرم و بابایی قراره برایت یک گوشواره بخره مبارکت باشه فندوق مامان راستی عزیزم یکتا گلم هم دیگه صبرش سر اومده دیروز می گفت شما دروغ می گوید نی نی داریم کو پس چرا نمی ایه ؟؟؟؟؟؟؟؟       ...
20 آذر 1391

تصادف خواهرم و مریضی دخترم یکتا

سلام عزیزان مامان سلام به دوستان عزیزم یک اتفاق بد.................... دیشب ساعت 9 بود که مامانم زنگ زد و با بابایی کار داشت حس ششم می گفت اتفاقی افتاده که به من چیزی نمی گه وقتی بابایی قطع کرد فورا لباس پوشید که فهمیدم اتفاق بدی افتاده التماس کردم که گفت خواهرم با شوهرش  تصادف کرده الان بیمارستان هستند فورا اماده شدیم و رفتیم بیمارستان یکتا هم امد هر چی بهش گفتم بره خونه عزیز بزرگه حریفش نشدم دامادمان بینی اش شکسته بود و سرش که چند تا بخیه خورد خواهرم هم پاش شکسته بود  باز هم جای شکر هست که به خیر گذشت نمی دانید توی اون لحظه بر من و  خانواده ام چی گذشت . تا ساعت ...
18 آذر 1391

خاطره ای از روز تشیع جنازه

  سلام به فرشته های مامان سلام مخصوص هم به دختر گلم یکتا که هر روز می گذره شیرین زبون تر     می شود. راستی تا یادم نرفته یک خاطره از روز تشیع جنازه بابابزرگ بابایی بنویسم و  دوستان بخونند که این وروجک مامان چی هست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ زمانی که ما جلوی ماشین امبولانس بودیم من و عمه جان توی ماشین داشتیم گریه می کردیم که یک دفعه یکتا نگاهش افتاد به عمه گفت عمه جان چرا گریه می کنی دیدی جوابی نشنیدی فورا  با حالتی مظلوم گفتی عمه جان گریه نکن من خودم فکری به حالت می کنم در همان لحظه نمی دانستم بخندم یا گریه کنم همه ما توی ماشین از حرف تو شوکه شده بودیم ولی کسی تو...
14 آذر 1391

فوت بابا بزرگ بابایی

سلام عزیزان مادر خوب هستید بگم از این وقایع چند روز تعطیلی روز پنجشنبه گذشته سرکار نبودم مرخصی بودم که شب ساعت 8 خبر دادند بابابزرگ بابا یاسر فوت کرده ما هم مجبور شدیم رفتیم بیمارستان که قرار شد روز جمعه تشیع جنازه باشه ولی چون شهرستان بود کمی سخت بود ساعت 2 رسیدم شهرستان که خدابیامرز را دفن کردند شب اونجا موندیم من و تو یکتا عزیزم و عمه جانت عمو محسن و بابا احمد بابایی و عزیز بزرگه رفتند کرمان که کار داشتند نمی دانی مامانی چه قدر سخته مامانی دوری من از بابایی اخه این دومین بار بود از بابایی دور بودم یکی اون شبی که بیمارستان بودم برای زایمان تو عزیز و یکی همان شب بود خیلی برای من سخت بود خیلی شب اشک ریختم دلم بدجوری گرفته...
6 آذر 1391
1